داستان کودک | شبح سیاه را گرفتیم
  • کد مطالب: ۳۶۴۸۲۹
  • /
  • ۲۰ مهر‌ماه ۱۴۰۴ / ۱۳:۰۰

داستان کودک | شبح سیاه را گرفتیم

سومین دزدی در محله بود. بچه‌ها جمع شده بودند وسط حیاط مجتمع و درباره‌ی این دزدی‌ها حرف می‌زدند. مسعود گفت: ‌دزد خیلی حرفه‌ای است.

مرجان زارع - ماجرا از این قرار بود که پشت سر هم در محله احسان و مجتمع‌های اطراف دزدی می‌شد. خبر دزدی از خانه‌ی آقا جمشید و دزدی کفش‌های مهمانان مجتمع خانم درودی کم بود که صدای آقای هوشنگی هم در آمد که دزد، کفش‌ها و بعضی وسایلشان را برده است.

این سومین مورد دزدی در محله بود. بچه‌ها جمع شده بودند وسط حیاط مجتمع و درباره‌ی این دزدی‌ها حرف می‌زدند. مسعود گفت: ‌دزد خیلی حرفه‌ای است.

احسان که تازه دوچرخه خریده بود، آهی کشید و گفت: ‌می‌ترسم بعد از دزدیدن کفش‌ها به فکر دزدیدن دوچرخه‌ها بیفتد.‌ رضا گفت: ‌باید یکی دزد را دستگیر کند. اصلا چرا خودمان دزد را پیدا نکنیم؟ 

مسعود سریع دفترچه‌ی یادداشتش را از جیب شلوار جینش بیرون کشید و گفت: ‌باید هر چیز مشکوکی را یاداشت کنیم.‌ مرتضی هم که تازه به جمع بچه‌ها اضافه شده بود، گفت: ‌باید چند نفر مخفیانه مواظب باشند تا اگر دزد را دیدند، بقیه را خبر کنند.‌ 

همه با این نقشه موافق بودند برای همین کارها تقسیم شد. چند نفر از بچه‌ها مسئول حرف زدن با ساکنان مجتمع و چند نفر مسئول نگهبانی دادن، در غروب و نصفه‌شب‌ها شدند.

رضا رفت و لای شاخه‌های درخت بزرگ مجتمع پنهان شد. امید روی پشت‌بام مجتمع سه‌طبقه خانه‌ی‌شان مخفی شد و احسان هم پشت تیر چراغ برق خودش را مخفی کرد. مسعود و چند نفر دیگر هم راه افتادند تا با همه حرف بزنند.

زینت خانم دزد را در حال دویدن دیده بود و گفت: دزد لاغر و جوان بوده.

آقا جمشید گفت: پیش از دزدیده شدن کفش‌ها از حیاط مجتمع، صدای موتورسیکلت شنیده. 

دختر آقای درودی هم گفت: از لای در نیمه‌باز آپارتمان دیده که یکی با لباس چهارخانه کفش‌ها را به سرعت برداشته و در رفته است.

بچه‌ها همه‌ی این‌ها را در دفترچه‌ها نوشتند. بعد با پیامک با بقیه‌ی گروه جست‌وجوی دزد، این اطلاعات را رد و بدل کردند. 

هنوز خیلی از ارسال پیامک‌ها نگذشته بود که احسان به همه پیامک داد: بچه‌ها من از بالای پشت‌بوم دیدمش داره میاد. با موتور و پیراهن چهارخونه آمد.

همه آماده‌ باش بودند. احسان گفت: ‌دزد رفت جلوی در. می‌خواهد در را باز کند، بچه‌ها به همسایه‌ها خبر بدید.

بابای احسان سریع گوشی تلفن را از جیبش در آورد و زنگ زد به ۱۱۰. هنوز خیلی نگذشته بود که پلیس‌ها آمدند و دزد را دستگیر کردند. آن‌ها هنگام رفتنشان از بچه‌ها هم تشکر کردند و گفتند: شما مانند همیار پلیس‌ها رفتار کردید. آفرین.

وقتی ماشین نیروی انتظامی از کوچه بیرون می‌رفت‌، اهالی مجتمع همه شاد و هیجان‌زده بودند. آقا جمشید، مدیر مجتمع از گروه جست‌وجو‌ی دزد تشکر کرد و از طرف اهالی مجتمع به آن‌ها اجازه داد عصر‌ها یک ساعت بیشتر در حیاط مجتمع توپ‌بازی کنند.

گروه جست‌وجوی دزد هم با خوش‌حالی بالا و پایین پریدند و رفتند تا کمی توپ‌بازی کنند. خب بعد از یک مأموریت مهم توپ‌بازی خیلی می‌چسبد.

دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.